Part 27⚡

Màu nền
Font chữ
Font size
Chiều cao dòng

کارت رو دست مرد مقابلش داد و صحبت کرد" این جشنواره حدودا نزدیک کریسمس برگذار میشه که حکم مسابقه ی استعدادیابی رو داره. من به جونگ کوک گفتم اسم نویسی کنه اما بخاطر شما رد کرد، قرار بود باهاتون در موردش صحبت کنه که دیدم دیروز هم بهونه ی تمرین نکردنش رو آورد .
برای همین خودم بهتون گفتم."
کارت رو باز کرد و نوشته های داخلش رو از نظر گذروند" توی پاریس برگذار میشه؟"
اروین با لبخند سرتکون داد" بله دوتا دوره داره که نفر اول میتونه بورسیه آکادمی رو بگیره و جوایزی هم برای نفرات دوم تا چهارم در نظر گرفتن."

تهیونگ سری تکون داد و داخل ماشین برگشت" باشه ،باهاش صحبت میکنم ممنون که من رو در جریان گذاشتی." فرمون رو چرخوند و از مقابل دانشگاه همسرش رد شد.
اینکه جونگ کوک در مورد این جشنواره چیزی بهش نگفته بود، دلخورش میکرد. اما وقتی به طرز برخورد خودش فکر میکرد هیچ مشکلی نمیدید ،شاید جونگ کوک زیاد از حد حساسیت نشون میداد.
پشت چراغ قرمز توقف کرد و دستش رو زیر چونه اش کشید ،احساس آشنای این روزهاش دوباره به کالبدش برگشته بود و دلتنگی ای دیوانه وار تمام تنش رو درهم کشید. گوشیش رو روشن  و آهنگی که جونگ کوک برای تولدش خونده بود رو پلی کرد. جوری به این صدا و صاحبش وابسته بود که برای خودش هم خطرناک به نظر میرسید. 
دور زد و سمت دانشگاه خودش رفت تا زودتر کلاسش رو برگذار کنه.

***
به پیام تهیونگ که بهش گفته بود شب دیر به خونه میاد، نگاه کرد و همونطور که وارد خونه میشد، تایپ کرد" یکم تنقلات بخر شب فیلم ببینیم ددی!"
پیام رو سند کرد و بعد از دراوردن کفشاش، چرخید تا در رو ببنده که بسته ای روی زمین توجهش رو جلب کرد.
به نظر پست شده میومد اما جای اسم فرستنده روی بسته یه قلب کشیده شده بود و جونگ کوک حس خوبی به این قضیه نداشت..
خصوصا وقتی بازش کرد و نگاهش به جملات روی کاغذ خورد...
برگه رو پایین آورد و روی یکی از راحتی ها نشست ،نمیدونست چه عکس العملی باید نشون بده یا چه رفتاری کنه ،جونگ کوک فقط 18 سالش بود اما به سختی تلاش میکرد مثل بیست و هشت ساله ها رفتار کنه.
لبهاش رو با زبونش تر کرد و یکبار دیگه نوشته ی بین دستهاش رو خوند:
"میدونم حرفم رو باور نمیکنی اما باید در مورد گذشته ی تهیونگ باهات صحبت کنم، بیا به این آدرس_ ریجین" اون زن جرئت کرده بود براش نامه بفرسته، پس اونهارو زیر نظر داشت و آدرسش رو بلد بود چون به نظر نمیومد نامه رو به پستچی داده باشه. حسی تاریک از جنس شک و تردید نسبت به همسرش روی قلبش خزید و هر لایه از ذهنش رو به بازی گرفت"یعنی تهیونگ رو دیده؟ باهم حرف زدن؟.." اخمی کرد و خودش رو بابت این افکار به باد سرزنش گرفت"بس کن! چطور میتونی به شوهرت شک کنی!" نامه رو توی اتاقش پنهان کرد و به نشیمن برگشت.
باکس گریپ فروت هایی که اروین بهش داده بود رو برداشت و سمت آشپزخونه رفت.میوه ی مورد علاقه اش نبود اما چون اروین گفت اون رو خود پدرش از باغشون برداشت کرده ،دلش نیومد رد کنه.
ذهنش هنوز درگیر نامه بود و خودسرانه نتیجه گیری میکرد" تهیونگ هیچوقت از گذشته چیزی بهم نگفت..ینی ممکنه.." نمیخواست فکر های آزار دهنده بکنه اما این وضعیت قابل کنترل نبود اون هم زمانی که میدید رابطه اش با همسرش به چه مشکلاتی رسیده و حس اینکه شاید واقعا چیزی در گذشته ازش مخفی شده باشه، عصبیش میکرد.
تهیونگ تونسته بود در مورد نامجون و همسر سابقش به جونگ کوک چیزی نگه پس مسلماً میتونست حقایق بیشتری رو پنهان کنه ،جونگ کوک میدونست این وضعیت به قیمت لطمه دیدن رابطه اشون تموم میشه جدای از اون به ریجین اعتماد نداشت و نمیدونست قراره چی بشنوه، یا باید بی اهمیت گذر میکرد تا روزی که خود تهیونگ تصمیم به شرح وقایع بگیره یا باید میرفت و از ریجین حقیقتی که بعید میدونست درست باشه رو میشنید!
چاقویی که برای خورد کردن مرغ برداشته بود رو توی ظرفشویی گذاشت و سراغ شستنِ تکه مرغ ها رفت.
" اون همسرته جونگ کوک، با خودش صحبت کن. نه اون زن!"
به خودش نهیب زد تا بخاطر تاخیر تهیونگ، فرصت رو غنیمت نشمره و به دیدن ریجین نره.
اعتماد کردن به مردش عقلانی تر بود و جونگ کوک ترجیح میداد تا اومدن تهیونگ، خودش رو با کارهاش سرگرم کنه تا وسوسه های اشتباهی سراغش نیان.
اون مرغ هارو به همراه سس و ادویه سرخ کرد و بعد از اضافه کردنِ خامه و قارچ، درِ تابه رو گذاشت.
ظرف های باقی مونده رو آبکشید و بعد از گذاشتنِ تی وی روی شبکه ی مورد علاقه اش، سمت حموم رفت تا دوش کوتاهی بگیره.
تا برگشتن تهیونگ هنوز خیلی مونده بود و جونگ کوک به شکلی عجیب غریب احساس دلتنگی میکرد!

***
دستش رو جلو برد و فنجون قهوه اش رو برداشت و در جواب داییش که از جین میپرسید، لبخند کمرنگی زد" خوبه..اون درگیر کارهاشه"
سونمی با ظرف میوه ها کنارشون نشست و پرسید" درسش رو کنار میذاره؟"
سری تکون داد و لبهاش رو بهم فشرد.
این روزها جین همیشه کنارش بود با اینکه میدونست روزیبالاخره جداییشون اتفاق میفته، خودخواهانه اجازه داد تا اون پسر به قلبش نفوذ کرده و احساساتش رو به مالکیت دربیاره.
یوان نفسی کشید و صحبت کرد" حتما باید بره؟" این سوالی بود که یوجونگ بارها از جین پرسیده بود و درنهایت تنها جوابی که میشنید" البته که نه، کنارت میمونم" اما میدونست که این در حوزه اختیارات جین نیست و باید برای شرکت پدرش تلاش کنه، شرکتی که شعبه ی توی آمریکاش در شرف ورشکستگی بود و پدر جین ازش میخواست به آمریکا بره و اوضاع رو سر و سامون بده .
میتونست ازش قول بگیره که برگرده و بهش وفادار بمونه ،سوکجین حتی بهش حلقه هم داده بود اما یوجونگ حاضر نبود کسی رو مجبور به کنارش موندن بکنه.
احساس تکرار گذشته آزارش میداد و خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بود اجازه بده زمان براش تصمیم بگیره.
  در جواب داییش سری تکون داده، شب بخیری گفت و سمت اتاق خواب جونگ کوک رفت، دلش برای اون پسر تنگ شده بود و ناخوداگاه لبخندی با یادآوریه اولین شبی که اینجا خوابیده بود زد..
جوری که جونگ کوک از مغازه ی کتابفروشی تعریف کردهبود و یوجونگ با حماقتش دونگ سنگش رو آزار داده بود..
نفس عمیقی کشید و پشت میز نشست تا به درساش برسه ،نمیخواست روز تعطیلش و وقت گذروندن با جین رو بخاطر درسهاش از دست بده.
***
پلکهاش رو باز کرد و به صورت یونگی خیره شد" نمیخوام دیگه بری"

دستش رو به آرومی روی کمر پسر کشید و بوسه ی کوتاهی روی پیشونیش نشوند، خوابیدن توی یه تخت برای جفتشون کمی سخت بود اما حاضر نبودن لذت کنار هم بودن رو از دست بدن.
" برمیگردم. یکسری کارهای نیمه تموم دارم"

جیمین پلکی زد و با انگشتش لاله ی نرم گوش دوست پسرش رو به بازی گرفت" نمیخوام تنهام بذاری"
یونگی صورتش رو جلو برد و عمیق و ملایم لبهای پسر کوچکتر رو بوسید" برمیگردم. قول میدم"
لبهای جیمین لرزید و بیشتر توی آغوش پسر بزرگتر فرو رفت" دیگه نمیتونم منتظر بمونم..خسته ام"
یونگی چیزی نگفت و در سکوت موهای جیمین رو نوازشکرد، اجازه داد صدای تپش قلبش دوست پسرش رو آروم کنه.
بهش حق میداد و نمیتونست سرزنشش کنه، خودش باید میرفت و تکلیفش رو با مایکل روشن میکرد.
باید توافقی از مورا جدا میشد و با خیال راحت برمیگشت.
خودش هم نگران بود که این رفتن دیگه برگشتی نداشته باشه اما نمیتونست تا آخرین روز عمرش رو با اضطراب از بهم خوردن زندگیش کنار جیمین بگذرونه..
احتیاج داشت آرامش از دست رفته اشون رو برگردونه، گونهی جیمین رو بوسید و کنار گوشش لب زد" بخواب بیبی .
میخوام وقتی توی بغلمی ببینمت تا این وضعیت رو برای لحظه هایی که توی آغوشم نیستی حفظ کنم.."

جیمین به آرومی شاهرگ یونگی رو بوسید و بیشتر از قبل بهش چسبید، چطور تونسته بود بهش بگه دوسش نداره وقتی تمام وجودش اسم این پسر رو فریاد میزنه..
پلکهاش رو به آرومی بست و بوی نم بارونی که آمیخته به سیگارِ مخصوص دوست پسرشه رو به ریه هاش کشید و انگار که حکم پتویی گرم رو داشته باشه، زیرش خزید و اجازه دادحرکت دست یونگی روی کمرش، به هرچه زودتر خوابیدن دعوتش کنه..

***
سشوار رو خاموش کرد و از مقابل آینه کنار رفت تا لباس بپوشه، همزمان گوشیش رو روشن و آهنگی که این روزها زیاد گوش میداد رو پلی کرد.
همونطور که زیرلب با خواننده همراهی میکرد، مقابل کمد ایستاد تا لباسهاش رو انتخاب کنه که لحظه ای چشمش به تصویر منعکس شده ی خودش روی شیشه ی پنجره افتاد.
نگاهش رو روی بدنش چرخوند و درآخر به پایین تنه اش رسید و دستش رو لبه ی حوله برد.
اون رو شل کرد و شاهد سقوطش مقابل پاهاش روی زمین شد و به تصویر خودش لبخند زد.
سایه ی تهیونگ رو روی شیشه ی نه چندان شفاف پنجره دید که سمتش خم میشه و بدنش رو نزدیک میکشه، میتونست بازوهاش مردش رو که دور کمرش حلقه شده و انگشتهای باریکی که با سینه هاش ور میرفتن رو ببینه..
نفس تندی کشید و پلکی زد تا از رویای خیسش با تهیونگ بیرون بیاد، اما با دیدن عضو نیمه برآمده اش آهی کشید و روی تخت نشست. اینکه وجب به وجب بدنش نسبت به تهیونگ و هرچیزی مربوط بهش واکنش نشون میداد هم براش شیرین بود و هم نگران کننده.
نمیخواست رابطه اشون هیچ خطری حس کنه، پس تصمیم داشت گرمای بیشتری به عشقبازی هاشون بده.

از فکری که توی ذهنش میچرخید، لبش رو گزید و  از روی تخت بلند شد.
لحظه ای با خودش فکر کرد تا مطمئن شه کاری که میخواد بکنه غلط نیست و بعد وقتی اشتیاقش برای انجامش ده برابر شد ،حوله رو سرسری دور کمرش پیچید و به آشپزخونه رفت.
کشوی آخر رو باز کرد و وقتی وسیله ی مورد نظرش رو ندید ،سمت اتاق برگشت.
هرلحظه ممکن بود تهیونگ به خونه برسه و جونگ کوک حاضر نبود برنامه ای که به تازگی توی ذهنش ریخته بود، مثل نطفه ای شکل نگرفته نابود بشه!
پس بجای گشتن خونه و وقت کشتن، لباسهاش رو پوشید و کلید رو برداشته، از خونه خارج شد و سمت واحد بغلی رفت.
تقه ای به در کوبید و منتظر شد تا خانم سِِن مثل همیشه با خوشرویی در رو باز کنه.
" جانگُُک!؟ حالت چطوره؟!"
لبخند دستپاچه ای روی لبهاش نشوند و تشکر کرد" ممنونم..میتونم ازتون طناب قرض بگیرم؟"
زن مقابلش اخم بامزه ای کرد و سمت کمد کنارش که احتمالا جاکفشی بود، خم شد" البته که میتونی عزیزم."
طناب قرمز رنگ رو سمت جونگ کوک گرفت و لبخند زد" هرچیز دیگه ای خواستی بهم بگو، شام دارین؟ من یکم پیتزا پختم"
طناب رو گرفت و تشکر کرد" ممنون . پاستا درست کردم" سِِن اما اجازه نداد جونگ کوک مخالفت کنه" صبر کن براتون چند برش میارم، همسرت عاشقش میشه!"
با لبخند خجلی باشه ای گفت و منتظر موند تا زن به آشپزخونه بره و با پیتزا برگرده.
صدای قدم های محکمی که توی طبقات پخش شده بود، لرز به تنش انداخت و با هیجان سمت پله ها رفت و به پایین نگاه کرد.
هیکل تهیونگ رو توی کت و شلوار زغالیش تشخیص داد اما همینکه خواست لبخندی از روی شوق روی لبهاش بشینه ،دست نسبتاً ظریف و کوچولویی که بین انگشتهای مردش فشرده میشد، ابروهاش رو بهم گره زد.
قدمی به عقب برداشت که خانم سِِن صداش زد" بیا عزیزم .
نوش جونتون"
ظرف حاوی برش های پیتزارو از همسایه اش گرفت و مجددا تشکر کرد. منتظر نموند تا تهیونگ بالا بیاد، سریع داخل خونه رفت و غذا رو روی میز  گذاشت و طناب رو زیر لحاف تخت پنهان کرد.
تقه ای به در خورد و بلافاصله صدای چرخش کلید رو شنید.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه در باز شد و تهیونگ و دختربچه ای همراش، مقابل چشمهاش ظاهر شدن.

"سلام؟"

تهیونگ به لحن سوالیه همسرش لبخندی زد و بند کفش های دختر رو باز کرد" برو داخل سوفیا"

جونگ کوک به دختر کوچیکی که داخل خونه اش دویید و بین راهرو گم شد نگاه کرد" اون کیه ته؟"
در خونه رو بست و کیفش رو پایین گذاشته، قصد درآوردن کتش رو کرد" عزیزم؟ کمک میکنی؟"
جلو رفت و کت تهیونگ رو دراورد و روی رخت آویز گذاشت.
دستهای تهیونگ دور پهلوهاش پیچید و بوسه ی محکمی روی لبهاش نشوند" دختر همکارمه، همسرش درد زایمان داشت و نمیدونست دخترش رو به کی بسپاره، سردرگم بود منم پیشنهاد دادم که موقتاً پیش ما باشه."
نگاهش رو توی خونه چرخوند و همونطور که بخاطر بهم خوردن برنامه اش حالش گرفته شده بود، از آغوش تهیونگ بیرون اومد" کجا رفت؟"
تهیونگ دکمه های سرآستینش رو بازکرد و سمت آشپزخونه رفت" سرویس بهداشتی، خیلی خودش رو توی ماشین کنترل کرد" 
آروم خندید و از کنار یخچال به جونگ کوک نگاه کرد" تا وقتی به اینجا برسیم شعر خوند تا حواسش پرت بشه و خرابکاری نکنه."
جونگ کوک نمیتونست ذوق تهیونگ رو طوری که از اون بچه حرف میزد نادیده بگیره اما یه مهمون ناخونده؟  چیزی نبود که براش آماده باشه! " خب تا کی میمونه؟ نمیشه که همینجوری یه بچه رو برداری بیاری خونه تهیونگ.." لیوان آب رو سرکشید و به جونگ کوک نگاه کرد" پدرش به زودی زنگ میزنه فکر نمیکنم زیاد طول بکشه، تو ناراحت شدی؟"
جونگ کوک سری به معنای محالفت تکون داد" نه فقط..نمیتونیم خیلی راحت باشیم.."
مرد بزرگتر کمربندش رو باز کرد و در جواب همسرش یک لنگه ابروش رو بالا فرستاد" تدارک دیدی بیبی؟" خودش رو به بیخیالی زد و از کنار تهیونگ رد شد و سمت پاستاش رفت" اوهوم میخواستم فیلم ترسناک ببینیم." تهیونگ که فکر دیگه ای کرده بود، لب گزید و نگاه متاسفی به جونگ کوک انداخت" معذرت میخوام یادم رفت خرید کنم.."
جونگ کوک سه ظرف سرامیکی روی میز گذاشت تا غذارو بیاره" اشکالی نداره لباسات رو عوض کن شام بخوریم."

تهیونگ به اتاق رفت و بعد از تعویض لباسهاش برگشت و مقابل چشمهای جونگ کوک به در سرویس بهداشتی چند ضربه زد" سوفیا؟ همه چی مرتبه؟"
در باز شد و دختر بچه با لباس عروسکی که حالا کاملا خیس از آب بود بیرون اومد..
تهیونگ تک خندی زد و کمکش کرد تا در رو ببنده" چیکار کردی با لباست کوچولو؟"
لبهای سوفیا به لبخندی کش اومد و با لحجه ی بامزه اش به آلمانی جواب داد" صورتمو تمیز کردم"
جونگ کوک پیش خودش احساس ناراحتی میکرد، همیشه میدونست تهیونگ پدرخوبی میشد اگر اون رو انتخاب نمیکرد..ناخوداگاه احساس بدی به دلش نشسته و برق چشمهاش رو خاموش کرد، خنده های تهیونگ رو درحالی که مخاطبشون اون بچه بود نمیخواست!
تهیونگ متعلق به خودش بود نه هیچکس دیگه ای!
جلو اومد و به چکه های آبی که زمین رو خیس کرده بودن نگاه کرد" سرما میخوره.."
تهیونگ خنده ای کرد و دست بچه رو گرفت" الان یچیزی تنش میکنم، پدرش براش لباس گذاشته"
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد وسوسه ی دنبال کردن اون دو نفر رو ندید بگیره، هر اتفاقی که افتاده بود، از حضور سوفیا اصلا خوشحال به نظر نمیرسید" با اون چشمهای درشت و کیوتش گند زد به برنامه ام!"
با حرص گوجه ی گیلاسی رو قاچ زد و روی پاستا گذاشت.
صدای خنده های دخترونه ی سوفیا بین صدای بم و خشدار تهیونگ گم شده بود اما همچنان به گوشش میرسید.
لبش رو بهم فشرد و لیوان ها رو روی میز گذاشت که صدای شکستن چیزی، وحشت به دلش انداخته سمت اتاق دوید" چیشد..اوه خدا.."
تهیونگ خم شد و تکه شیشه های قاب عکس عروسیشون رو جمع کرد" چیزی نیست بیبی، سوفیارو ببر بیرون من جمع میکنم"
جونگ کوک جلو اومد و به کتف تهیونگ دست کشید" ته مراقب دستت باش، بذار دستکش بیارم.."
تهیونگ با لبخند اطمینان بخشی نگاهش کرد" حواسم هست ،بچه ترسیده ببرش بیرون"

نگاهش روی صورت دختر نشست و به چشمهای تر شده اش نگاه کرد، حس خوبی بهش نداشت با اینکه از بچه ها متنفر نبود اما سوفیای امروز قاتل  برنامه های امشبش بود پس طبیعی بود که دل خوشی ازش نداشته باشه" هی..بیا بیرون!" با لحن دستوری جونگ کوک، خیسیِ چشمهاش بیشتر شد و به آرومی دنبالش از اتاق بیرون اومد.
جونگ کوک نفسش رو با کلافگی آزاد کرد و صندلی رو عقب کشید و نشست، بچه هنوز کنار دیوار ایستاده و با چشمهای اشکی نگاهش میکرد.
جونگ کوک چشمهاش رو درشت کرد و لب زد" چیه؟؟!"

و بغض دختر چهارساله ترکید.!
جونگ کوک فوری از پشت میز بلند شد و سمتش رفت" هی..چرا گریه میکنی؟؟"
بچه که انگار توهین زشتی شنیده باشه با شدت بیشتری گریه کرد.
تهیونگ با خورده شیشه هایی که جمع کرده بود بیرون اومد و به سوفیا و بعد همسرش نگاه کرد" چیشده؟"
شونه بالا انداخت و به کمکش رفت " چیزی نشد یهو زد زیر گریه"
تهیونگ دستهاش رو آبکشید و بچه رو بغل کرد" چیشده پرنسس؟"
ابروهای جونگ کوک بالا پرید اما چیزی نگفت و پشت میز نشست" ته، غذا بخوریم؟ خانم سن این پیتزارو درست کرده" تهیونگ با دقت صندلیِ کنارش رو عقب کشید و بالشتکی روش گذاشت تا قد سوفیا به میز برسه" خوشمزه به نظر میرسه مگه نه سوفی کوچولو؟"
بچه که هنوز آثار گریه از چشمهای قرمز و مژه های بهم چسبیده اش مشخص بود، اومی گفت و با خوشحالی به برش های پیتزایی که تهیونگ توی بشقابش میذاشت نگاه کرد.
روی صندلی خودش نشست و بالاخره نگاهش رو به همسرش داد" چرا نمیخوری؟"
جونگ کوک چنگالش رو توی بشقابش چرخوند" دارم میخورم"

تهیونگ آروم خم شد و گونه اش رو بوسید" نگو که به بچه ها حسودی میکنی!"
اخمی کرد و با مخالفت جواب داد" معلومه که نمیگم!! فقط بهتر بود قبلش باهام تماس میگرفتی و خبر میدادی" تهیونگ گازی به پیتزا زد و بعد از قورت دادن لقمه اش صحبت کرد" متاسفم، یهویی شد.. ولی ما هنوزم میتونیم فیلم ببینیم. وقتی سوفیا خوابید!"
لبهای جونگ کوک به لبخندی کش اومدن وقتی دست همسرش رو جایی بین پاهاش حس کرد" نکن.."
تهیونگ به بچه که دور لبش سسی شده و مشغول پیتزاش بود ،نگاه کرد و خونسردانه غذاش رو خورد اما از پیشروی دستش کم نکرد تا جایی که انگشتهاش داخل شلوار جونگ کوک خزید و چشمهاش برقی زد، به آرومی کنار گوش جونگ کوکی که لبهاش رو بهم فشرده بود تا ناله نکنه، زمزمه کرد" شورت نپوشیدی!"
نگاه سوفیا روی صورت جونگ کوک نشست و صحبت کرد" آب"
جونگ کوک به آرومی نفس کشید و دست دراز کرد تا پارچ آب رو برداره که بخاطر مالیده شدن عضوش بین انگشتهای مردونه تهیونگ ،تمرکزش درحال متلاشی شدن بود" ک_کافیه.. "
تهیونگ لیوانش رو جلو برد" برای منم بریز عزیزم خیلیتشنمه!"
این اولین باری نبود که تهیونگ اینطور شهوت انگیز باهاش صحبت میکرد اما جونگ کوک به قدری هل و تحریک شده بود که نمیتونست پارچ رو بلند کنه، رون هاش رو بهم فشرد و سعی کرد مچ دست تهیونگ رو از توی شلوارش بیرون بیاره که همون لحظه چنگال سوفیا پایین افتاد و دختربچه زیر میز خزید!
***
از بیمارستان خارج شد و سمت هیوندای مشکی ای که کمی اونطرف تر پارک شده بود دوید.
تقه ای به شیشه زد و منتظر شد تا شیشه ی دودِیِ سمت راننده پایین بیاد.
چشمهاش رو ریز کرد و انگشت اشاره اش رو زیر بینیش کشید و سمت راننده خمشد" هرچی آدم دنبال خودت آوردی جمع میکنی برمیگردی پیش رئیست وگرنه خاکستر دخترش رو براش پست میکنم!"
یونهو نگاهش رو از چشمهای عصبیه یونگی گرفت و عینک دودیش رو برداشت" بس کن هیونگ! داری سختش میکنی ،با من بیا برگردیم برات بلیط خریدم نگران نباش فقط بایدیکسری برگه امضا کنی."
یونگی پوزخندی زد و دستهاش رو لبه ی پنجره ی ماشین گذاشت" فکر میکنی خلاص شدن از دست تو برام سخته؟"  پسر مو یخی نفس عمیقی کشید و ابروهاش رو بهم گره کرد" من خیلی دهنم رو بسته نگه داشتم، کافیه مایکل بفهمه تو یه گنج با ارزش توی اتاق 307، بیمارستان هامبورگ داری! " نیشخند یونگی گشاد تر شده و حالت بدی به خودش گرفت" تهدیدم میکنی؟"
دو بادیگاردی که کنار ماشین ایستاده بودن، با اشاره ی یونهو نزدیک یونگی رفتن تا اون رو داخل ماشین ببرن.
سریعتر از اون دو دستش رو پشت کمرش برد و گوشیش رو بیرون آورد" کنترل از راه دور میدونی چیه؟ میخوای نونای مورد علاقه ات رو منفجر کنم؟"
یونهو عینکش رو روی چشمهاش گذاشت و ماشین رو روشن کرد" باشه هیونگ، اما من باور نمیکنم مورا پیش تو باشه .
اون یجوری از زندان فرار کرده و نمیتونیم پیداش کنیم، مایکل به تو شک کرده و من رو فرستاده دنبالت ولی حس میکنم منتظرم بودی پس یعنی اینا نقشه ی خودته"
گوشی رو داخل جیبش برگردوند و نگاه تمسخرآمیزی بهیونهو کرد" خب؟ موفق شدین جناب شرلوک ، معما رو حل کردین! حالا گورتو گم کن تا مثل پدرت جمجمه ات رو نشکوندم!"

یونهو دندون قروچه ای کرد و بعد از سوار شدن بادیگاردهاش، پاش رو روی گاز فشرد و دور شد.
یونگی نفسش رو آزاد کرد و دستی توی موهاش کشید، مورا فرار کرده بود! یونگی نمیدونست ممکنه کجا باشه و هیچ ایده ای نداشت قراره مایکل چه حرکتی بزنه. 
تنها چیزی که براش مهم بود، جیمین و حالش بود.
تصمیم داشت برگرده آمریکا تا باهاش حرف بزنه ولی حالا که دنبالش یونهو رو فرستاده بود، میدونست مثل یه گاومیش زخمی آماده ی حمله اس! مورا نقطه ضعف اون مرد بود همونطور که جیمین حکم پاشنه آشیل رو برای یونگی داشت.
به پرستاری که پشت پذیرش نشسته بود سلام کرد و کاغذی که دکتر دستش داده بود رو سمتش گرفت" برای کارهای ترخیص اومدم."
پرستار سری تکون داد و اسم جیمین رو وارد سیستم کرده ،مقدار هزینه ای که باید پرداخت بشه رو گفت" صبر کنید، قبلا پرداخت شده توسط  آقای جئون جونگ کوک؟! اینجا ثبت شده"
یونگی لبخندی زد و تشکر کرد.
هنوز صورتش بخاطر مشتی که از جونگ کوک خورده بود درد میکرد اما وقتی میدید جیمین تا چه اندازه برای اون پسر به ظاهر آروم، مهمه، احساس غرور میکرد که خودش مالکشه.

به اتاق برگشت و به جیمین که سعی داشت با کمک پرستار شلوارش رو بپوشه نزدیک شد" من انجام میدم شما میتونید برید."
رو به پرستار به انگلیسی گفت و بعد از خروجش، به جیمین کمک کرد روی تخت بشینه" چرا وایسادی، خوب نیست برات"
انگشتهاش رو بین موهای یونگی که مقابلش روی یه زانوش نشسته بود تا شلوارش رو پاش کنه، حرکت داد و مرتبشون کرد" بیرون رفتی.."
از همون فاصله به چشمهای براق دوست پسرش نگاه کرد"آره یکاری داشتم. هنوز بارون میاد، دیگه نزدیک زمستونه." جیمین بلند شد و وزنش رو توی بغل یونگی انداخت تا بتونه کمر شلوارش رو بالا بکشه" ازم پنهون نکن"
به چشمهای جیمین نگاه کرد و با تعلل پرسید" چی رو؟" دستش رو روی گونه ی نم دار دوست پسرش کشید" همه چی رو، از پنجره دیدمت ."
نفس عمیقی کشید و ویلچر رو جلو آورد تا جیمین روش بشینه" نمیخوام نگرانت کنم.. مایکل یونهو رو فرستاده دنبالم چون دخترش از زندان فرار کرده و اون فکر میکنه مورا پیشمنه"
جیمین دستهاش رو بالا برد تا یونگی پیرهن کاغذیه بیمارستان رو از تنش دربیاره" اونا میخوان بکشنت؟" حواس یونگی پرت تن سفید و خواستنیه پسرش بود و اصلا نمیدونست چی جواب میده" فکر میکنم.."
جیمین با لحن نگرانی صداش زد" حالا میخوای چیکار کنی؟" نگاه یونگی هنوز روی تنش لق میخورد و میتونست احساسات بیدار شده و شدت گرفته ی توی وجودش رو حس کنه.
وقتی واکنشی از دوست پسرش ندید، دستش رو دراز کرد تاهودیش رو بگیره" یخ زدم کونگی!"
زبونش رو به آرومی روی لبش کشید و هودی رو به آرومی تن جیمین کرد اما قبل از اینکه تمام اون اثر هنری با پارچه ی زخیم خاکستری رنگ پوشیده بشه، صورتش رو جلو برد و روی برجستگیه سینه ی جیمین رو بوسید.

" فاک.."
صورت یونگی رو بین دستهاش گرفت و برای بوسیدن لبهاش پیشقدم شد.
تا جایی که اکسیژن هردو به آخرید درصد برسه و ریه هاشونبه التماس بیفتن، لب های هم رو به بازی گرفته و میمکیدن.
جیمین آروم عقب کشید و لبخندِ خوشحالی زد" مثل دیوونه ها دلم برات تنگ شده."
یونگی خندید و کلاهِ هودیه پسرش رو روی موهاش کشید و گونه ی صورتی شده اش رو لمس کرد" پس باید مثل دیوونه ها رفعش کنم!"

***
تهیونگ به سرعت دستش رو روی میز آورده بود و سوفیا بعد از برداشتن چنگالش، سعی کرد دوباره پشت میز بشینه که تهیونگ کمکش کرد و

Bạn đang đọc truyện trên: Truyen2U.Net